هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

روزهای مادرانه

یکسال و دو ماهگی

چند روز دیگه یکسال و دو ماهت تموم میشه عسل شیرینم الان کامل راه افتادی و بعضی وقتا که ذوق میکنی شتاب میگیری و لق میخوریو میفتی یا وقتی تازه از خواب پا میشو پاهای کوچولوت جون نداره...پارک هم میبریمت و اونجا تابو فعلا دوست داری و گریه میکنی که پیاده نشی .. کلماتی که یاد گرفتی: نیس......نیست بابا.بابایی گخخخ......گل وقتی میگیم کسی بیاد با دستت اشاره میکنی که بیا بیا بوسه از لبات هم که بهمون میدی شیرین عسلم موقع ناهار شام هم باید برات سی دی بذارم تا پنج دقیقه بشینی و دو لقمه غذا بخوری اونموقع هست که من استرس میگیرم ...ولی هروقت آهنگهای سی دیو برات میخونم میدوی و جلوی تی وی میشینی و اشاره میکنی که برات سی دی بذارم کنترل هم دس...
18 خرداد 1394

بستری در بیمارستان

خیلی طول کشید تا بیام و این پست رو بنویسم چون اصلا دلم نمیخواد یاد اون چند روز که بهمون خیلی سخت گذشت بیفتم..اینطوری شروع شد که تو عید که رفتیم شمال همه مریض شدن ولی من و تو مریض نشدیم ولی یک هفته قبل از تولدت یک کوچولو تب کردیو آبریزش پیدا کردی من و بابایی هم بردیمت دکتر نزدیک خونمون .اونم برات شربت سرما خوردگی دادو یک آنتی بیوتیک برات تجویز کرد که اگر حالت بدتر شد برات شروع کنیم خلاصه روز تولدت دیدم آبریزش بیشتر شده و آنتی بیوتیکو شروع کردم ولی تا دوروز بعدش اصلا بهتر نشدی .من سر کار بودم که مامان زری زنگ زد گفت بردنت بیمارستان پاستور و میخوان از ریه ات عکس بندازن وتو هم نمیذاری و گریه میکنی منم از محل کار سریع آژانس گرفتم و خودمو به بیما...
18 خرداد 1394
1